خداحافظی

ساخت وبلاگ

دلم تنگه... میخام بخندم، نمیتونم...میخام نگم، نمیتونم..دلم میخاد گریه کنم، نمیتونم...میخام نباشم، نمیتونم،میخام....!اصلا میدونی چیه؟دلم تنگ نیس...فقط دیگه هرچی میخام.. نمیتونم....نمیشه....

​​​

​​​​

خداحافظی...
ما را در سایت خداحافظی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aligdztaranoom بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 21:45

خدای بزرگ را بخاطر نعمت بزرگ سلامتی شکر میگویم.خدایا بخاطر زندگی، نفس کشیدن و سلامت عزیزانم ازت سپاسگذارم.امروز کمی خود را با خرده کاری های خانه پدری سرگرم کردم.گاهی اوقات فرقی نمیکنه در چه ساعتی از روز و در حال انجام چه کاری باشم، ناخوداگاه دلم میگیره و به دوران خوش گذشته برمیگردم با این امید که با مرور اون ها دل اشوبم را ارام کنم، ولی بیشتر دلم میگیره.امروز یک ساعت مونده به ظهر بر روی پشت بام در حال انجام کاری بودم ، وقتی از بالا به کوچه نگاه میکردم به یکباره یاد زمستان سرد و برفی ٧٧ افتادم.اولین بار بود از نزدیک برف میدیدم و زیبایی برف را حس میکردم، گرچه مادرم میگفت یک بار قبل تر  زمانی که شیرخواره بودم، نیز برف باریده بود.خوب بیاد دارم ان نیمه شب ماه رمضان سال ٧٧ را که به ارامی و بوسه مادر و البته بسختی از خواب ناز بلند شدم با نوید باریدن برف.ساعت حدودا از ٣ نیمه شب گذشته بود، هیچ وقت فراموش نمیکنم دونه های درشت و سفید برف رو که به ارامی و نهایت زیبایی بر سر روستا می بارید. چنان ذوق مرگ شده بودم که دیگر  هرکاری کردن تا بخابم نتونستن.از قضا همون روز، دومین شنبه دی ماه خواب موندم و حدودا ساعت ٩ از خواب بیدار شدم و نتوانستم سر موقع به مدرسه برسم.همه جا سفید پوش بود. از یک طرف شادمان از برف و از یک طرف وحشت از ٢ ساعت تاخیر.یک ربع ساعت از ٩ گذشته بود که با اخم و لجبازی و البته گوشه لباس مادر در دست راهی مدرسه شدیم که فاصله چندانی تا خانه نداشت. از رو ب رو شدن با خانم شوکت گودرزی مدیر دبستان و ناظم مدرسه خانم سلطنت گودرزی که انشالله هر جا هستن سلامت باشن،وحشت داشتم. هر دو در کار بسیار جدی و سخت گیر بودن. کلاه سبز معروف با نقابی کوچک در جلو که فقط دو چشمم درا خداحافظی...
ما را در سایت خداحافظی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aligdztaranoom بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 18:38